مه _گار

شمارش نفس ها. . .

مه _گار

شمارش نفس ها. . .

یک روز ابدیت و هیچ...

آخرین مطالب
  • ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۵۳
    مانع
  • ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۱۸
    بدهی
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۱۸
    بدهی
  • ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۵۳
    مانع

فکر کنم اگه یه روز برسه

که بتونم بگم 

آزاد شدم 

امروز باشه وقتی دفتر شازده کوچولومو برداشتم و سه صفحه نوشتم خندیدم و گریه کردم عصبی شدم جیغ زدم و بعد آروم بغلش کردم...

نفس عمیق کشیدم و همه رو سپردم به همونی که باید ؛

اوج پرواز همون جاییه که بالاتر از ابر ها قرار بگیری 

فکر کنم برا یه لحظه احساسش کردم:)

 

زهرا کتیرائی
۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

روز ها روشن تر شدن 

صدا ها بلند تر 

انگار پری خوشحالی(به قول moonlight) اومده توی اتاقم خونه کرده ،

البته که با اومدن کایلو(خرگوش با گوش آویزون ) شبا کم میخوابم چون مثل اینکه خرگوش ها خواب ندارن:)))

"هنر همیشه کنترل کردن نیست گاهی باید رها کنی"

پرفکت بودن تا چی باشه...

دنیا رو گذاشتم گوشه ی بالشم ماه هم به دور من می چرخه

خورشید در قلبم می درخشه 

قرار شده بال های مجسمه ی بی بالم رو بسازم 

قرار شده تکه های شکسته جارو بشن 

با رژ لب قرمزم فعلا یه لبخند روی لبم کشیدم 

نگاهم به آسمونه 

ابر های پنبه ای در حال رقصیدنن 

و من در انتظار پرواز از پشت پنجره 

 

زهرا کتیرائی
۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۷:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بارون کل صورت پنجره رو خیس کرده ، درختای سبز کمرنگ نشاطشونو توی کل خیابون پخش کردن ، بوی خاک و بارون... 

Tirer از همیشه خوشحال تر به نظر میاد ، دفتر عزیزم استاتیرا رو برداشتم و از زیبایی های جهان اطرافم نوشتم 

آهنگ پوبون با صدای بهشتیش پخش میشه و ذهنم خاطرات داشته و نداشته اش رو مرور میکنه 

"من دارم میمیرم، دنیام آتیش گرفت ، وا کن اون چشای آبیتو"

لبخندم پررنگ تر شد 

یاد تمام احساساتم بخیر باد 

یه قلپ قهوه میخورم و به خودم میگم :

دنیا، کاش انقدر بی رحمانه زیبا نبودی:)

 

 

 

زهرا کتیرائی
۱۹ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

آدمایی هستن که واسم خاطره‌هایی بدی‌ ساختن. خاطره‌هایی که هرموقع بهشون فکر میکنم ته دلمو غصه میگیره. خیلی سعی کردم فراموش کنم، خیلی سعی کردم ببخشم، اما نتونستم، با اینکه خیلی دوست داشتم اینکارو بکنم. یه سری چیزا رو نمیشه از یاد برد چون روحی که خنجر خورده باشه رو با هیچ دوایی نمیشه مداوا کرد. من اون آدمارو دوست داشتم، اونا جزو نزدیکیان من بودن ولی کاری کردن که ازشون بدم بیاد...الان گاهی وقتا که بهشون فکر میکنم، یا یه جایی گذرم بهشون میخوره دلم میخواد دوباره بهشون نزدیک بشم، اگه مشکلی دارن کمکشون کنم و برم ببینمشون اما یه چیزی منو عقب نگه میداره. نمیدونم اسمش چیه، یه جوری که انگار هم دلم براشون میسوزه هم دلم براشون تنگ میشه و هم نمیتونم از ته دلم ببخشمشون. با خودم میگم اونام آدمن و اشتباه میکنم ولی بعدش میگم نه، اونا حق نداشتن اینکارو با من بکنن. یاد کاراشون که میوفتم گریه‌م میگیره، الانشونو هم که میبینم حداقل نمیتونم پیش خودم بی‌تفاوت باشم. ساده‌ش اینه که من گیر کردم بین زخمایی که دردشون هنوز باهامه و آدمایی که اون زخمای فجیح رو بهم زدن.

[اچکان]

 

زهرا کتیرائی
۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من از تو یک قلب شکسته ، یک گریه ی شبانه و یک حس تهی طلبکارم!

زهرا کتیرائی
۱۰ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


چند وقتی بود که میشناختمش؛ سنش بالای ۶۰ سال بود هر وقت منو می دید لبخند می زد از کیف زرد رنگ و رو رفتش که آرم پست رو داشت یه دسته ی کوچیک گل سفید در میاورد و می داد دستم بعد دستی به سرم می کشید و می گفت : مثل این گل ها با طراوتی!
سنش هی بالاتر رفت ؛ تبدیل شده بود به پستچی آشفته ای که روز به روز خسته تر میشد 
یکی از همون شبا بود که زنگ در خونمونو زد ؛ لبخندش از همیشه کمرنگ تر شده بود بعد از دادن یه دسته گل سفید گفت : بهش بگو متاسفم 
گفتم: به کی؟
یکم فکر کرد و صورتش حالت غم گرفت 
-من می دونم ایم پایان منه ولی بهش بگو متاسفم ؛ این نامه هم بهش بده 
پیرمرد پست چی فردای اون روز مرد 
توی نامه پر از گلبرگ های خشک شده ی سفید بود و عطر گل ؛ نوشته بود برسد به دست ...
میشناختمش زن پیری بود در همین حوالی که با گربه ی خاکستریش هرروز صبح به باغچه ی خونه ی قدیمیش آب می داد ؛ 
زنگ در رو زدم ؛ نامه رو بهش دادم 
لب هاش و جم کرد و آروم با سر تشکر کرد 
یه هفته بعد که به قبرستان سر زدم 
یه دسته گل سفید سر قبر پیرمرد بود 
با یک نامه که با خطی خوش نوشته شده بود 
"بخشیدمت"

زهرا کتیرائی
۰۷ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

خب این مرگ خیلی چیز هاست و شروع خیلی چیز های دیگه؛ چون از شروع برگشت علاقم به زبان فرانسوی شروع شد و پایان یه چیزی که اسمی براش ندارم. قاصدکی که فوت شد هیچ وقت دونه هاش بر نمی گرده پراکنده میشه و بذر سفیدش جاهای دیگه کاشته میشه؛ رابطه ی ما همون قاصدک بود که چندین سال مراقبش بودیم و حالا فوت شده . برگشتی در کار نیست 

البته که تو نور آبی دوست داشتنی ای بودی و البته که قلب من شیشه ای بود ؛ ولی همین طور که گفتم 

همه چی تموم شده :)

 

زهرا کتیرائی
۰۴ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

خیلی طول کشید یا شاید همون یک دقیقه ای بود که داشتم به برف ها نگاه می کردم که آدم ها مثل دونه های برف سفید و بی همتان آدم ها مثل برف های سرد و یخ زده ، مسیر عمرشون کوتاه و آروم اما انگار سال ها تا به زمین خوردشون طول میکشه و مسیر تبدیل طبیعتن، یکی از همین روز های زمستون بود که حس کردم چه قدر دنیا بی شکل و منعطفه... و ما همگی مسیر تبدیل طبیعتیم 

زهرا کتیرائی
۲۸ دی ۹۸ ، ۱۱:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نشستم به صفحه ی گوشی که هر دفعه بهش نگاه می کنم نگاه میندازم و نگاه میندازم و آهنگ پلی شده بیشتر توی مغز استخونم رسوخ میکنه بی تابی درد پوچ گرایی همه به ذهنم هجوم میارن . "تقصیر" کلمه ی نا مفهومی شده که دلم نمی خواد موشکافیش  کنم . من دیگه گریه هم نکردم حتی ، دست از تلاطم برداشتم فقط بیشتر روی آهنگ تمرکز می کنم به تصورات بی سر و تهی که توی سرم پیچ و تاپ می خورن به چشم یک موجود خارجی که احراز هویت کرده و مثل همیشه تشنه ی جنگیدنه و من فقط با لبخند بغلش می کنم 

باید پذیرفت که خیلی چیزا پذیرفتی نیست پس جنگیدن برای فهمشبی معناست 

زهرا کتیرائی
۱۳ دی ۹۸ ، ۲۲:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

من فقط می دونم آدم ها تصادفی تبدیل به این چیزی که الان هستن نمیشن  پشتش یه اتفاق کوچیک ، یه احساس مخفی، یه لبخند ساده ی رهگذر،صدای تق تق شکسته شدن قلب یا تیک تیک ساعت دیواری حتی!

آدما ها صد سال تبدیلشون توی یک ثانیه ی کوچیک جم شده

زهرا کتیرائی
۱۱ دی ۹۸ ، ۱۱:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر