مه _گار

شمارش نفس ها. . .

مه _گار

شمارش نفس ها. . .

یک روز ابدیت و هیچ...

آخرین مطالب
  • ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۵۳
    مانع
  • ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۱۸
    بدهی
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۱۸
    بدهی
  • ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۵۳
    مانع

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است


 

آدمایی هستن که واسم خاطره‌هایی بدی‌ ساختن. خاطره‌هایی که هرموقع بهشون فکر میکنم ته دلمو غصه میگیره. خیلی سعی کردم فراموش کنم، خیلی سعی کردم ببخشم، اما نتونستم، با اینکه خیلی دوست داشتم اینکارو بکنم. یه سری چیزا رو نمیشه از یاد برد چون روحی که خنجر خورده باشه رو با هیچ دوایی نمیشه مداوا کرد. من اون آدمارو دوست داشتم، اونا جزو نزدیکیان من بودن ولی کاری کردن که ازشون بدم بیاد...الان گاهی وقتا که بهشون فکر میکنم، یا یه جایی گذرم بهشون میخوره دلم میخواد دوباره بهشون نزدیک بشم، اگه مشکلی دارن کمکشون کنم و برم ببینمشون اما یه چیزی منو عقب نگه میداره. نمیدونم اسمش چیه، یه جوری که انگار هم دلم براشون میسوزه هم دلم براشون تنگ میشه و هم نمیتونم از ته دلم ببخشمشون. با خودم میگم اونام آدمن و اشتباه میکنم ولی بعدش میگم نه، اونا حق نداشتن اینکارو با من بکنن. یاد کاراشون که میوفتم گریه‌م میگیره، الانشونو هم که میبینم حداقل نمیتونم پیش خودم بی‌تفاوت باشم. ساده‌ش اینه که من گیر کردم بین زخمایی که دردشون هنوز باهامه و آدمایی که اون زخمای فجیح رو بهم زدن.

[اچکان]

 

زهرا کتیرائی
۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من از تو یک قلب شکسته ، یک گریه ی شبانه و یک حس تهی طلبکارم!

زهرا کتیرائی
۱۰ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


چند وقتی بود که میشناختمش؛ سنش بالای ۶۰ سال بود هر وقت منو می دید لبخند می زد از کیف زرد رنگ و رو رفتش که آرم پست رو داشت یه دسته ی کوچیک گل سفید در میاورد و می داد دستم بعد دستی به سرم می کشید و می گفت : مثل این گل ها با طراوتی!
سنش هی بالاتر رفت ؛ تبدیل شده بود به پستچی آشفته ای که روز به روز خسته تر میشد 
یکی از همون شبا بود که زنگ در خونمونو زد ؛ لبخندش از همیشه کمرنگ تر شده بود بعد از دادن یه دسته گل سفید گفت : بهش بگو متاسفم 
گفتم: به کی؟
یکم فکر کرد و صورتش حالت غم گرفت 
-من می دونم ایم پایان منه ولی بهش بگو متاسفم ؛ این نامه هم بهش بده 
پیرمرد پست چی فردای اون روز مرد 
توی نامه پر از گلبرگ های خشک شده ی سفید بود و عطر گل ؛ نوشته بود برسد به دست ...
میشناختمش زن پیری بود در همین حوالی که با گربه ی خاکستریش هرروز صبح به باغچه ی خونه ی قدیمیش آب می داد ؛ 
زنگ در رو زدم ؛ نامه رو بهش دادم 
لب هاش و جم کرد و آروم با سر تشکر کرد 
یه هفته بعد که به قبرستان سر زدم 
یه دسته گل سفید سر قبر پیرمرد بود 
با یک نامه که با خطی خوش نوشته شده بود 
"بخشیدمت"

زهرا کتیرائی
۰۷ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

خب این مرگ خیلی چیز هاست و شروع خیلی چیز های دیگه؛ چون از شروع برگشت علاقم به زبان فرانسوی شروع شد و پایان یه چیزی که اسمی براش ندارم. قاصدکی که فوت شد هیچ وقت دونه هاش بر نمی گرده پراکنده میشه و بذر سفیدش جاهای دیگه کاشته میشه؛ رابطه ی ما همون قاصدک بود که چندین سال مراقبش بودیم و حالا فوت شده . برگشتی در کار نیست 

البته که تو نور آبی دوست داشتنی ای بودی و البته که قلب من شیشه ای بود ؛ ولی همین طور که گفتم 

همه چی تموم شده :)

 

زهرا کتیرائی
۰۴ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر